سلام به همگی. امروز می خواهم یه نکاتی رو بگم که شاید هر کسی بهش اشاره نکنه تو این روزها.
روزهای امروز تقریبا همه ی مردم دنیا یه جور دیگه می گذره. یه سریا از فرط فشار دیگه نمیتونن تحمل کنند و یه سریا مثل من(درونگرا ها اکثرا) نمیخوان قرنطینه هیچ وقت تموم بشه!
حالا فرق درونگرا ها و برونگرا ها چیه؟(واقف باشید که درجه داره.مثلا من تقریبا درجه آخر درونگراییم)
درونگرا ها با خودشون راحتن.از تنهایی انرژی میگیرن.همش در حال حرف زدن با خودشونن.
یه سری ها در حال کاوش درون؛ یه سری ها در حال کاوش بیرون از فاصله امن اتاقشون. و هزار نوع دیگه.
همون طور که درونگرا بودن دلیل بر سرنوشت تلخ تا ابد محکوم و زندانی در دنیای خود بودن نیست و درونگرا هایی مثل من میتونن یادبگیرند که برونگرا باشند و به راحتی با بقیه ارتباط برقرار کنند؛برونگرا ها هم میتونن یاد بگیرند چطوری تنها باشند.
.
مورد دیگه ای که تو قرنطینه اتفاق میفته حوصله سر رفتنه. حتی برای منی که عاشق فیلم دیدن و کتاب خوندنم.
قبلا از حوصله سر رفتن متنفر بودم. اما اما اما بعد خیلی اتفاق به این باور رسیدم که حوصله سر رفتن عالیه! اصلا جادو دقیقا تو همچین لحظه هایی پیش میاد. دقیقا وقتی که آماده ای سرتو بکوبی تو دیوار
مورد بعدی تکراری شدن همه چیزه. دوره از خواب بیدار شدن،غذا خوردن،فیلم دیدن،دوباره فیلم دیدن،غذا خوردن، .
نمیخوام کلیشه ای باشم و بگم کلید توی داشتن تعادله ولی واقعا هست. و من چقدر از تعادل بدم میادولی واقعا معجزه میکنه. ذهن و جسم آدمو سالم نگه میداره.
و در آخر قرنطینه بهترین زمان برای انجام کارهای عقب افتادست. ولی اگه شما حتی یه ذره هم شکل من باشید؛تا الان تقریبا همه کار های عقب افتاده تونو انجام دادید. الان رسیدین ته دیگ(!) سر اون کار خفن اصل کاری ها که انگار هزار ساله منتظرن انجام بشن و خب واقعا فشارشون زیاده و انرژی و انگیزه صفربه نظر من بهترین کار اینه که هر کدوم رو به هفت قسمت تقسیم کنیم و همین الان یه دونه شو انجام بدیم.(میگم هفت چون عدد مورد علاقمهشما هر عددی دوست دارین انتخاب کنین. ولی نه دیگه هزار) یا اگه واقعا انگیزه نداریم؛.
برسیم به کلید طلایی()من:
یه کار کاملا جدید رو شروع کنیم. مثلا کاری که هزار سال هم اگه اوضاع زندگیمون مثل قبل بود انجام نمی دادیم.
یا شایدم کاری که همیشه میخواستیم انجام بدیم و وقت نداشتیم(=مهم نبود)
کاری که برای من همه چیزش جدیده و در عین حال اون قدری هم جدید نیست که اصلا ندونم چطوری شروعش کنم؛یاد گرفتن یه زبان جدیدههمون در حد الفبا و لغات پایه ای منظورمه.
بعد که حالمون خوب شد و از فشار اون کار خفن ها کم؛میتونیم بریم سراغ قسمت اول از هفت قسمت.
امیدوارم یک کوچولو هم که شده کمک کرده باشم تو این روز های سخت/بهشت.
یه وقتایی دلم نمی خواد بنویسم. چون اگه بنویسم همه چیز واقعی میشه. همه چیز از اون مه رویاگونه قشنگ بیرون میاد و مثل یه شهاب سنگ میخوره به زمین. زمینی که توش همه چیز واقعیه؛درد داره،شکست داره،از دست رفتن داره. شایدم به خاطر کمالگراییمه. یه صدایی همیشه تو گوشم میخونه که اگه انرژی کافی داری که بنویسی،انرژی برای ورزش کردن و فلان و بهمان هم داری. انرژی کافی برای بهترین ورژن خودت بودن داری. شایدم فقط به خاطر اینه که میترسم دیده بشم. میترسم کلمات کلمات خودم باشه که بعد همون جوری که خودمو قضاوت میکنم از دنیای بیرون هم قضاوت بشم.
آخ که یه وقتایی چقدر سخته خودم باشم و توی کله ی خودم اسیر.
یه وقتایی اونقدر اون بالا توی قصر تنهایی هام میمونم که یادم میره دوستایی دارم که میتونم ازشون کمک بخوام. دوستای خوبی که میتونن کمکم کنن ورژنی از خودم باشم که دوست دارم.
دوستای خوب کسایی هستن که تو رو با تموم وجودت میخوان. خوب و بدتو قبول میکنن. میدونن که همون قدر که نور بخشی از وجودته سایه هم هست. دارم کم کم به این نتیجه میرسم که تو اگه شجاع باشی و همه ی خودتو به یه سری آدم قابل اعتماد نشون بدی،با این که یه وقتایی خودت خودتو نمیشناسی؛ اونا خواهند شناخت. یکم پارادوکسیکال نیست؟تو خودت خودتو نمیشناسی ولی یکی دیگه میشناسه!
آخ که چقدر خوشحالم که از این آدما دارم تو زندگیم.
مرسی دوست خوبم مائده که باعث شدی بعد یه مدت طولانی بنویسم
درباره این سایت